دارم یاد میگیرم که با تمام ترسهای کوچک و بزرگم روبهرو شوم. یاد میگیرم همه ناامنیهایی که درنتیجه معاشرتهای مسموم و روابط پرتنش دور وجودم پیچیده را با آرامش و امنیت از خودم باز کنم. با تمام رنجهایی که زندگی به من تحمیل کرده گاهی احساس میکنم واقعا انسان خوشبختی هستم. یادم هست یک بار به دوستی گفتم بخش بزرگی از کیفیت و رضایت زندگی من را روابطم تعیین میکنند، روابطم با آدمهای امن.
دوستی من و تو تنها یک دوستی ساده نیست. و این دوستی بخش بزرگی از خوشبختی من را شامل میشود. رابطههای باکیفیت با آدمهای باکیفیت است که در این وانفسا زنده نگهم میدارد و مهمترینشان بدون تردید تویی. یکبار که داشتیم در مورد عشق حرف میزدیم به تو گفتم که من همیشه عشق را باختهام و تو گفتی عشق برای باختن است، یک قمار. آنقدر بازی میکنی تا نهایتا داراییات تمام شود و میبازی. از تام ویتز نقل قول کردی که you win some, you lose some و گفتی اگر این را بپذیریم تا ابد میتوانیم زندگی کنیم. زندگی شبیه دله یست به زیر کشیدنش کار ماها نیست اما میشود گاهی چیزهایی از جیبش زد.
من خوب میدانم این تویی که اجازه میدهی گاهی ببرم. تو مرا خوب میشناسی، در این قمار بزرگی هم که کردهام تویی که گاهی میگذاری ببرم و زندگی کنم، که دوست داشتنت به تمامی رنج نباشد. اینجاست که احساس میکنم از جیب خسیس و تنگ زندگی دوستی را یدهام. کنار هم هستیم که نترسیم، که زندگی نترساندمان. مثل همین دیشب پناهت بدهم، که حمله پنیک نترساندت، که زندگی و کار و آینده نترساندت، که همین جمله تو خلاف تمام جریانهای بد این روزهایی» قلبم را بلرزاند. که برای امشب، برای دیدنت، برای هر بار دیدنت قرار نداشته باشم. برای اینکه یک روز به پس نگاه کنم و بگویم من بردم، من عشق را بردم این بار.
درباره این سایت