راستش آنچه بین من و تو میگذرد را اگر بخواهم در جملهها جا بدهم تنها حرفهای ناقص و نارسایی خواهند بود، اما چارهای جز نوشتن هم ندارم. چرا که هم ثبت کردن دلگذشتها و پیشامدها را دوست دارم و هم نوشتن کمکم میکند که این غلیان احساسات را به نوعی آرامتر کنم. از آخرین باری که دیدمت یا بهتر است بگویم بلاخره دیدمت، چهار روز میگذرد. هفته پیش دو بار دیدمت و هر دوبارش سرشار از لذت و س و آرامش بود. علاوه بر این باید بگویم مکالمهای که منجر به این دیدارمان شد یکی از لذتبخشترین مکالماتمان بود. اینکه میتوانم با تو به سادگی و صراحت حرف بزنم و از احساسات و نگرانیهایم بگویم نعمتیست که در هر رابطهای و به این راحتیها به دست نمیآید. به من گفتی که پختگیای در رفتار و عکسالعملهایم هست که خیالت را امن میکند اما من فکر میکنم این امنیت خاطر، تنها و یک طرفه به وجود نمیآید. این پویایی و امنیتی که در تعامل و رابطهمان هست را میستایم و به آن مغرورم.
شنبه هفته پیش از خواب بیدار شدم و دعوتت برای ناهار سر شوقم آورد. آنجا قول دادی که به زودی در خانهات همدیگر را ببینیم تا بتوانیم با خیال راحت وقت بیشتری بگذرانیم. راستش این حرف بعد از دو ماه و اندی دوری و دلتنگی قلبم را لرزاند و برای دیدار مجدد بیقرارم کرد. بلاخره پنجشنبه همان هفته از من خواستی که همراهیات کنم. با اینکه کمی پریشان بودم، بعد از اندکی دلداری و صحبت راضی شدم و خودم را به تو رساندم. و تازه بعد از دیدارت بود که فهمیدم تصمیم خوبی گرفتم. که تو مثل همیشه مرهم پریشانیهای منی.
کنار تو لحظهها انگار از دستم سر میخورند، زمان وزنی ندارد و گریزپا میشود. کاش میتوانستم همه آن عیشی که در کنار تو میگذرانم و به کام میگیرم را بنویسم، در اینجا یا هر جای دیگر و به هر شکلی که ممکن میشد ثبت کنم. اما ناتوانم. کنار تو آنقدر درگیر زندگی و زندگی کردن هستم که هیاهوی بیرون از آن خانه گرم را از خاطر میبرم. گاهی مثل همین شب اخیر حتی خواب را از خودم دریغ میکنم که بیشتر تماشایت کنم، بیشتر ببویمت. اما شبیه کسی که انگار آخرین لحظههای زیستنش باشد در طلب و عطشم که هر چه بیشتر از تو کامی ببرم. تو گویی فردایی نیست. تمام ثانیههایی که در آغوش توام تلاش میکنم که به خواب نروم اما نهایتا مغلوب آرامش و امنیت آغوشت میشوم.
و اما امشب؛ گاهی از این خساستی که زندگی در حق من به خرج میدهد به زانو میافتم. گاهی بیشتر میخواهمت و این محال، این حرمان، این یأس به هیئت درد دور تن و وجودم تنیده میشود. پریشان و مستأصلم میکند و به گریه میافتم. اما از این دردِ ناتمام، از این رنج جانکاه به کجا پناه ببرم؟ من از همه به تو پناه میآورم. از تو به دامان که بگریزم؟
ساعتهای زیادی شعر خواندم و گریستم و به این راه دشوار پیش رویم فکر کردم، به تاریکیهایی که قرار است در این راه گریبانم را بگیرد، لرزیدم و در خود مچاله گشتم اما روی از تو برنگرفتم. به تو پناه میآورم حتی از خودت، از دوست نداشتنت، از حرفهایت، از تمام معشوقههای احتمالیات، از همخوابههایت، از تمام تویی که دوستت دارم به خودت پناه میآورم. که من جز آغوشت موطن دیگری ندارم.
درباره این سایت