باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پاره‌ای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده می‌شود چیزی در این نوشته‌ها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمی‌دانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کرده‌اند‌، که حرمان سهم من از همه چیزست. به داد دل می‌رسی و به کام دل نه. که من از تو سیر شدن نتوانم، بریدن هم. می‌بینم و مشتاق‌ترم. نمی‌بینم و پریشان. گاه دلم می‌خواهد بپرسم از تو که می‌دانی پاره جانی؟ باید بنویسم از اندوه که ساکن شود. اما نمی‌شود گفت. نمی‌شود نوشت. اشک پناه می‌شود. تو لبخند می‌زنی. من می‌بوسمت و نمی‌دانی می‌ترسم که بمیرم از این دوست داشتن. از فردایی که چشم باز کنم و از خواهش من تا بسترت، تا آغوشت، تا بازوانت دیوارها علم شده‌ باشند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها