یادم نمیرود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار میآمدم. یادم نمیرود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس میکردم. یادم نمیرود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمیرود که فلوکسیتین اثر نمیکرد. پتوی گرم اثر نمیکرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمیرود که احساس رهاشدگی، بیپناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمیرود که اشکم نمیآمد. خالی نمیشدم. آغوشی نبود. صدایی که نمیگفت آرام باش. گوشی که التماسهایم را نمیشنید؛ من نمیخواهم بمیرم. من نمیخواهم بمیرم. اسفند سال نود و هفت من تنها بودم. چند شبانهروز غذا نخورده بودم. اضطراب تمام تنم را گرفته بود. هزار بار از تخت تا دستشویی رفتم و آمدم و کسی نبود که در آغوشم بگیرد و مرگ را از یادم ببرد.
درباره این سایت