چند ساعتی می‌شود که از من دور شده‌ای. از آغوشم که به دور نگرانی‌هایت تنگ می‌شد. از دست‌هایم که سرت را به سینه می‌فشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمی‌شدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفته‌ای من بیدارم و به تمام شب‌ها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم که پاره جانی و از من دور افتاده‌ای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شده‌ای. بخاطر تک‌تک روزهای دور از خانه دلواپس توام. در غروب جمعهٔ دلتنگی که تو را بوسیدم و بر سینه فشردمت و به راه‌های امن سپردمت دلم می‌خواست دستانم توانا بود که نگذارم بروی یا ببرندت اما نیستم عزیزجان. تنها اشک ریختم و اشک می‌ریزم و آرزو می‌کنم که کاش این روزها زودتر بگذرند و راحت‌تر. ش. از تو پرسیده بود که چگونه می‌فهمی کسی را دوست داری و من از همان روز مدام به این سوال فکر کردم. امروز شک نداشتم که دوستت دارم. همان لحظه خداحافظی  که در آغوشت به گریه افتادم، و طاقت نداشتم که رفتنت را تماشا کنم، که می‌دانستم از پیچ این پله‌ها که بروی دیگر به این زودی‌ها برنخواهی گشت. تنها لحظه‌ای بعد بود که دلم ملتمسانه می‌خواست به دنبالت بدوم و دستت را بگیرم که نروی. اما نمی‌شد. برای تو می‌نویسم نور دیده، برای تو که معنایی، تویی که عشقی، امنیتی، تمام خوبی‌هایی؛

مراقب خودت باش. دوستت دارم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها