بیدار شده‌ام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف، عشق و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون می‌زدم. احساس می‌کنم پاهایم را زنجیر کرده‌اند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کننده‌ای در من باقی مانده‌‌ است. همه آن لحظه‌های سعادت دلم می‌خواست زمان را نگه دارم، اما می‌گذشت و به این واقف بودم که چیزی از این لحظه‌ها جز خاطره‌ای موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم می‌فشردم و می‌خواستم که از هم بشکافم. می‌خواهم که از هم بشکافم. تمامم از این عشق، از این خواستن لبریز شده است. آهنگ ترکی پس زمینه سر و صدای ماشین‌های خیابان رو به اتاقت دارد تکرار می‌شود که؛ به تو نیاز دارم. به تو نیاز دارم. عزیز دل، پاره تن، من با بند به بند این تن به تو نیاز دارم، با ذره ذره این وجود عاشق تو هستم و عاشق‌تر می‌شوم. با همان حال غریبِ خواستار به تو گفتم که سیر نمی‌شوم از تو، چطور می‌شود که از تو سیر نمی‌شوم؟ با چنگ و دندان یقه حال و الان را گرفته‌ام و انگار در تب و تابم که نگهش دارم و می‌دانم که نمی‌شود. و این نشدن و از ضعف اینکه این لحظات خوب را تنها می‌توانم در قالب خاطرات خوشایند و لذت‌بخشی در حافظه‌ام ثبت کنم به دلتنگی دچار می‌شوم. می‌دانم که قوی‌ترین حافظه‌ها هم روزی دیگر جزئیات را به خاطر نمی‌آورند. می‌خواهم اینجا بنویسم که یادم بماند من با تمام اندوهی که همین لحظه در همین گوشه تختت، کنار همه چیزهایی که مال تو هستند و بوی تو را می‌دهند، با همه این دلتنگی نفس‌گیر، اسفند سال نود و هفت و درحالی‌که نزدیک به یک ربع قرن زندگی کرده‌ام آدم‌ خوشبختی هستم. من آدم خوشبختی هستم که تو را دارم، آدم خوشبختی هستم که علی‌رغم احتمالی کم و ناممکن پیدایت کرده‌ام، به خلوتت راه پیدا کرده‌ام و به تو عشق می‌ورزم. انگار یاد گرفته‌ام که همه چیز بلاخره روزی از دستم می‌رود و این تکاپویی که به آن دچارم و این چسبیدن به حال انگار نشات گرفته از همین ترس است. کاش می‌توانستم همه این لحظه‌های با تو بودن را حداقل دو بار زندگی کنم. کافی نیست. هیچ چیز انگار کافی نیست. لذت‌بخش است اما کافی نیست، زیباست اما کافی نیست. امن بودن مهم‌ترین خاصیت توست، می‌تواند خیالم راحت باشد که هستی، برای همیشه هستی چرا که بارها این را به من اثبات کرده‌ای اما مگر من آن ترس کم اما همیشگی را می‌توانم از اعماق قلبم بیرون کنم؟ دوستت دارم و کاش تا آخرین لحظه زنده بودنم این فرصت را داشته باشم که برایت یادآوری و تکرار کنم که دوستت دارم و خواهم داشت. من از خساست هستی به تنگ آمده‌ام و هراس دارم. مگر می‌شود در آغوشت بگیرم و به این فکر نکنم که اگر دفعه بعدی در کار نباشد چه؟ و باعث شود تنگ‌تر به خودم بفشارمت و آرزو کنم که کاش تن من با تن تو یکی میشد. کاش می‌شد نگذارم که بروی و ساعت‌ها همین جا در آغوشت بگیرم و دلشوره‌هایم را آرام کنم. من الان که جزو کوچکی از این زندگی‌ای هستم که در واحد ۳ خانه چند طبقه‌ای در گوشه شلوغ شهر جریان دارد، احساس شعف می‌کنم.  آن قدر سرشارم که حتی توانایی تمام کردن این نوشته را ندارم. من از این هستی خسیس چیزی به چنگ آورده‌ام که با هیچ دستاوردی در این جهان معاوضه‌اش نمی‌کنم.  من تو را دارم و با اینکه تنها یک ساعت است که از تو دورم دلتنگت شده‌ام.

ای امن، ای اندوه بی‌پایان و شیرین، ای عشق، ای عشق.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها