نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتاده‌اند و بهانه نوشتن هم داشته‌ام اما انگار هزار سال است از این‌جا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس می‌کنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفته‌ام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبوده‌اند. زندگی می‌گذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بی‌خوابی دست و پنجه می‌کنم و برای همین این ساعت از شب بیدارم‌. دلیل اینجا آمدنم هم خیلی خنده‌دار است؛ پنجشنبه شب قرار است محبوبم را ببینم و لباس مناسبی ندارم و آرزو می‌کردم هوا سرد شود. به این فکر افتادم که از لابه‌لای یادداشت‌های پارسال سردربیاورم که سال پیش همین موقع هوا سردتر شده بود یا نه. باری، سر از نوشتن درآوردم.

نمی‌دانم این حال اخیرم را گردن کدام احدی بیندازم. خسته‌ام و ناامید. احساس شکست می‌کنم. یک بازنده بی‌عرضه که در این میدان یکه و تنها هستم. صبر می‌کنم و چیزی عوض نمی‌شود. آدم‌ها این شکست را گردن من می‌اندازند و این خشمگینم می‌کند. من بی‌چاره و مستأصل مانده‌ام. درحالی‌که نمی‌دانم چه باید بکنم یا چرا انگار همه چیز اشتباه است و سر جایش نیست. بیش از همه احساس بی‌کفایتی روحم را می‌ساید و دست از سرم برنمی‌دارد. با احساس بازنده بودنم نه می‌توانم کنار بیایم و نه مقابله کنم. حتی از یک خواب راحت چند ساعته هم محروم شده‌ام. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها