همین چند روز پیش بود که از شرایط گله داشتم و قرارم با آدمی به هم خورده بود یا درواقع او زده بود زیر همه چیز. خیلی بی‌انگیزه و اتفاقی رزومه‌‌ام را برای کسی فرستادم و همان روز قرار مصاحبه گذاشتند و همان روز تماس گرفتند که فردا بیا سر کار و یک هفته آزمایشی کار کن. همینقدر ناگهانی و سریع. راستش شرایط بدی نیست و خیلی بهتر از قرار به هم خورده قبلی است اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانستم و یا درواقع هنوز هم نمی‌توانم به چیزی خوش‌بین باشم.

امروز روز اول کاری بود. خوب بود. کاملا راضی بودم. هم از خودم و هم از وضعیت کلینیک. چند ساعت قبل از شروع کارمان با طاها دو ساعتی در کافه نشستیم و حرف زدیم. با اینکه دیگر مثل گذشته نمی‌توانیم هر وقت که خواستیم همدیگر را ببینیم یا روزهای متوالی در خانه بمانیم و کارهای موردعلاقه‌مان را انجام دهیم، با اینکه بسیار دلتنگش می‌شوم و فرصت دیدارهایمان محدود است اما این شکل از کافه رفتن برایم لذت‌بخش‌ است. یک جورهایی شبیه قصه‌هاست. درمورد چیزهای زیادی حرف زدیم؛ راستش از طرفی نگرانی کار جدید و از طرفی دیگر خوردن قهوه در دوره پی‌ام‌‌اس، صحبت‌های پراکنده بی‌سر و ته یا شاید کابوس مرگی که صبح به گریه‌ام انداخته بود باعث شد تپش قلب و دلشوره بگیرم. هر کدام پروپرانول خوردیم و روانه محل کار شدیم.

شب که کارم تمام شد خسته نبودم، دلتنگ طاها بودم، دلتنگ این‌که به خانه‌ای برگردم که او منتظرم نشسته است یا من منتظر او. دلتنگ بودم و در دل امید داشتم برای روزهای پیش رو. در دل امیدوار بودم و راستش نمی‌شد به این فکر نکنم که نکند دوباره ناامید شوم.که اگر واقع‌بین باشیم لابد خواهم شد. اما کاش خسته نشوم. کاش زیاد دلتنگ نمانم. بلاخره به خانه‌ای برگردم که بدانم کسی منتظر من است. نگران من است. امید من است. چراغ خانه است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها