من سال‌های زیادی در انتظار بودم. نه در انتظار کسی، در انتظار چیزی که معنی واقعی دوستی، خانواده و جمع است. من این جمعی که پریشانی و ناراحتی‌ام را به راحتی و بدون نیاز به کلمه می‌فهمد، دلش برای آشوب و کلافگی‌ام می‌تپد و نگرانی‌هایم را در آغوش می‌گیرد از پسِ سال‌های سال تنهایی و حرمان و حسرت به دست آورده‌ام. تمام امروز خودم حتی حال خودم را نمی‌فهمیدم، بهانه می‌گرفتم و کلافه بودم اما کسانی را دارم که حواسشان هست، که در آغوشم می‌گیرند، وادارم می‌کنند حرف بزنم، در آغوششان گریه کنم و احساس نکنم از تمام جهان جدا افتاده‌ام. همین دو نفر حالا خانواده من‌اند؛ همه آنچه از این زندگی می‌خواسته‌ام. حالا که تنها در اتاق دراز کشیده‌ام و صدایشان را می‌شنوم. حالا که هیچ چیز در این جهان امن نیست اما جهان کوچک من و جغرافیای این خانه گرم است به خوشبختی‌ام فکر می‌کنم و باورم نمی‌شود. وقتی آ. از من پرسید که چرا نمی‌گذاری شریک کلافگی‌ات باشیم؟ تنها جوابی که بلد بودم این بود که یاد نگرفته‌ام». و به راستی یاد نگرفته‌ام که همدلی چه نعمت عزیزی‌ست، که زندگی همیشه کریه و نومیدکننده نیست. آن لحظه‌ٔ عزیز که هر سه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم می‌دانستیم که علی‌رغم تمام سختی‌های این زندگی، علی‌رغم تمام جنگ‌هایی که ناعادلانه باخته‌ایم خوشبخت هستیم؛ خوشبخت هستیم که این جمع، این خانه، این خانواده کوچک را داریم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها