باید این تجربههای عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا چه اندازه میتواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعتهمان نجاتم داد. با همه اینها نمیدانم چرا گاهی بیدلیل از تو دور میافتم. و چیزی که از تمام این تجربههای شیرین یاد گرفتهام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بیدلیل در انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو حرف بزنم، نترسم.
امشب تجربههای شیرینی را با من درمیان گذاشتی. من هم از نوشته اخیرت در باب نوستالژی و خاطرات تعریف کردم. نمیدانستم نظر من انقدر برای تو اهمیت دارد و دانستن این نکته لذت این اشتراک را چند برابر کرد. از تجربهات در آن روستای بکر و قدیمی گفتی و درمورد فیلم ساختن با هم بحث کردیم. پیشنهاد دادم که برای مدتی به آنجا سفر کنیم که هم من از نزدیک آنجا را ببینم و هم تو ایده فیلمت را پیاده کنی. اتفاقا استقبال کردی و من از فکر این سفر هیجان زده میشوم. هرچند عملی شدن این برنامه به این راحتیها نیست اما به این سفر و تجربه بسیار نیاز دارم و اغراق نیست اگر بگویم درحال حاضر یکی از آرزوهای مهم من همین سفر کردن است.
این معاشرت چند ساعته و باکیفیت اندکی از دلتنگیام کم کرد اما بیصبرانه منتظرم که برگردی و ببینمت.
باید این تجربههای عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا چه اندازه میتواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعتهمان نجاتم داد. با همه اینها نمیدانم چرا گاهی بیدلیل از تو دور میافتم. و چیزی که از تمام این تجربههای شیرین یاد گرفتهام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بیدلیل در انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو حرف بزنم، نترسم.
امشب تجربههای شیرینی را با من درمیان گذاشتی. من هم از نوشته اخیرت در باب نوستالژی و خاطرات تعریف کردم. نمیدانستم نظر من انقدر برای تو اهمیت دارد و دانستن این نکته لذت این اشتراک را چند برابر کرد. از تجربهات در آن روستای بکر و قدیمی گفتی و درمورد فیلم ساختن با هم بحث کردیم. پیشنهاد دادم که برای مدتی به آنجا سفر کنیم که هم من از نزدیک آنجا را ببینم و هم تو ایده فیلمت را پیاده کنی. اتفاقا استقبال کردی و من از فکر این سفر هیجان زده شدم. هرچند عملی شدن این برنامه به این راحتیها نیست اما به این سفر و تجربه بسیار نیاز دارم و اغراق نیست اگر بگویم درحال حاضر یکی از آرزوهای مهم من همین سفر کردن است.
این معاشرت چند ساعته و باکیفیت، اندکی از دلتنگیام کم کرد اما بیصبرانه منتظر هستم که برگردی و ببینمت.
کلمه بده. به من کلمه بده ای دوست تا دق نگیرم. به من کلمه بده ای یار. ای دورترین نزدیک. ای عزیزترین غایب. ای غریبترین آشنا. ای عدوترین محب. ای همراهترین. به من کلمه بده. به من پناه بده. حرفهای تو پناه منند. مرا در پناه صدایت بگیر. مرا از خودم بگیر و در خود غرق کن. پناهم بده تا با تو حرف بزنم. تا صدایت کنم. صدایم کن عشق من، رنج من، عیش من، اندوه و طرب من. آه پر آتشم. نفس گرمم. محبوب من. جان من. از تو دورم و سرشار. از تو لبریزم و محروم. از دلتنگی سرشار و از شرح آن عاجزم. آغوش تو، آه آغوشت ای صهبای من. ای پنهان شده در عمق تاریک جانم. ای روشنی زندگانی من. ای خود من.
میخواستم ببوسمت، روی پنجه پاهایم بلند شدم که به تو برسم. تنها یک خواب کوتاه بود اما این تصویر به صورتی کاملا واضح در خاطرم مانده است؛ پاشنههای ام که از روی زمین بلند شده و دستانم که دور گردنت حلقه گشته بود. میخواستم ببوسمت و چه مهربان بودی در خواب. انگار که مشتاق بودی، پریشانم بودی، میخواستیام. چه مهربان بودی عزیزدل.
راستش آنچه بین من و تو میگذرد را اگر بخواهم در جملهها جا بدهم تنها حرفهای ناقص و نارسایی خواهند بود، اما چارهای جز نوشتن هم ندارم. چرا که هم ثبت کردن دلگذشتها و پیشامدها را دوست دارم و هم نوشتن کمکم میکند که این غلیان احساسات را به نوعی آرامتر کنم. از آخرین باری که دیدمت یا بهتر است بگویم بلاخره دیدمت، چهار روز میگذرد. هفته پیش دو بار دیدمت و هر دوبارش سرشار از لذت و س و آرامش بود. علاوه بر این باید بگویم مکالمهای که منجر به این دیدارمان شد یکی از لذتبخشترین مکالماتمان بود. اینکه میتوانم با تو به سادگی و صراحت حرف بزنم و از احساسات و نگرانیهایم بگویم نعمتیست که در هر رابطهای و به این راحتیها به دست نمیآید. به من گفتی که پختگیای در رفتار و عکسالعملهایم هست که خیالت را امن میکند اما من فکر میکنم این امنیت خاطر، تنها و یک طرفه به وجود نمیآید. این پویایی و امنیتی که در تعامل و رابطهمان هست را میستایم و به آن مغرورم.
شنبه هفته پیش از خواب بیدار شدم و دعوتت برای ناهار سر شوقم آورد. آنجا قول دادی که به زودی در خانهات همدیگر را ببینیم تا بتوانیم با خیال راحت وقت بیشتری بگذرانیم. راستش این حرف بعد از دو ماه و اندی دوری و دلتنگی قلبم را لرزاند و برای دیدار مجدد بیقرارم کرد. بلاخره پنجشنبه همان هفته از من خواستی که همراهیات کنم. با اینکه کمی پریشان بودم، بعد از اندکی دلداری و صحبت راضی شدم و خودم را به تو رساندم. و تازه بعد از دیدارت بود که فهمیدم تصمیم خوبی گرفتم. که تو مثل همیشه مرهم پریشانیهای منی.
کنار تو لحظهها انگار از دستم سر میخورند، زمان وزنی ندارد و گریزپا میشود. کاش میتوانستم همه آن عیشی که در کنار تو میگذرانم و به کام میگیرم را بنویسم، در اینجا یا هر جای دیگر و به هر شکلی که ممکن میشد ثبت کنم. اما ناتوانم. کنار تو آنقدر درگیر زندگی و زندگی کردن هستم که هیاهوی بیرون از آن خانه گرم را از خاطر میبرم. گاهی مثل همین شب اخیر حتی خواب را از خودم دریغ میکنم که بیشتر تماشایت کنم، بیشتر ببویمت و اگر شد بوسهای از لبانت بم. من دیوانهوار عاشق توام و دیگر این اقرار نمیترساندم. اما شبیه کسی که انگار آخرین لحظههای زیستنش باشد در طلب و عطشم که هر چه بیشتر از تو کامی ببرم. تو گویی فردایی نیست. تمام ثانیههایی که در آغوش توام تلاش میکنم که به خواب نروم اما نهایتا مغلوب آرامش و امنیت آغوشت میشوم.
و اما امشب؛ گاهی از این خساستی که زندگی در حق من به خرج میدهد به زانو میافتم. گاهی بیشتر میخواهمت و این محال، این حرمان، این یأس به هیئت درد دور تن و وجودم تنیده میشود. پریشان و مستأصلم میکند و به گریه میافتم. اما از این دردِ ناتمام، از این رنج جانکاه به کجا پناه ببرم؟ من از همه به تو پناه میآورم. از تو به دامان که بگریزم؟
ساعتهای زیادی شعر خواندم و گریستم و به این راه دشوار پیش رویم فکر کردم، به تاریکیهایی که قرار است در این راه گریبانم را بگیرد، لرزیدم و در خود مچاله گشتم اما روی از تو برنگرفتم. به تو پناه میآورم حتی از خودت، از دوست نداشتنت، از حرفهایت، از تمام معشوقههای احتمالیات، از همخوابههایت، از تمام تویی که دوستت دارم به خودت پناه میآورم. که من جز آغوشت موطن دیگری ندارم.
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه که پر شود چه شیرین و چه تلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ به غره آید از غره به سلخ»
ولی فردا صبح به این فکر نکن که چه کردی. اهمیتی نداره. فقط راهت رو بکش و برو از اونجا؛ تا شبی دگر، جایی دگر.
بعدازظهر در حال کتاب خواندن خوابم برد. خواب دیدم که نشستهایم و مثل همیشه حرف میزنیم. اینکه از چه چیز حرف میزدیم را به خاطر نمیآورم اما حافظه دستانم هنوز لطافت و زیبایی موهایت را به یاد میآورد؛ دراز کشیدی کنارم و من انگشتانم را لابهلای موهای سیاهت تاب میدادم. غیرمنطقی است اما کاش هیچوقت از خوابم بیدار نمیشدم. کاش میشد در یکی از همین خوابها جا میماندم.
باید بنویسم. از این روزها که هم آرامند و هم غمگین. باید بنویسم از تو؛ که هم هستی و هم نیستی. از من که دو پاره شده است. پارهای که دندان صبر بر جگر گرفته و دیگری که شوریده است. باید بنویسم که شاید از بار اندوهی که بر قلبم فشرده میشود چیزی در این نوشتهها جا بگذارم و بگذرم. باید بنویسم که این زمزمه هراس انگیز ترسم که بمیرم، ترسم که بمیرم از این اندوه» در سرم کمتر تکرار شود. باید بنویسم و نمیدانم از کجای این رنج بگویم؛ که چراها سرگردانم کردهاند، که حرمان سهم من از همه چیزست. به داد دل میرسی و به کام دل نه. که من از تو سیر شدن نتوانم، بریدن هم. میبینم و مشتاقترم. نمیبینم و پریشان. گاه دلم میخواهد بپرسم از تو که میدانی پاره جانی؟ باید بنویسم از اندوه که ساکن شود. اما نمیشود گفت. نمیشود نوشت. اشک پناه میشود. تو لبخند میزنی. من میبوسمت و نمیدانی میترسم که بمیرم از این دوست داشتن. از فردایی که چشم باز کنم و از خواهش من تا بسترت، تا آغوشت، تا بازوانت دیوارها علم شده باشند.
بیدار شدهام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف، عشق و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون میزدم. احساس میکنم پاهایم را زنجیر کردهاند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کنندهای در من باقی مانده است. همه آن لحظههای سعادت دلم میخواست زمان را نگه دارم، اما میگذشت و به این واقف بودم که چیزی از این لحظهها جز خاطرهای موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم میفشردم و میخواستم که از هم بشکافم. میخواهم که از هم بشکافم. تمامم از این عشق، از این خواستن لبریز شده است. آهنگ ترکی پس زمینه سر و صدای ماشینهای خیابان رو به اتاقت دارد تکرار میشود که؛ به تو نیاز دارم. به تو نیاز دارم. عزیز دل، پاره تن، من با بند به بند این تن به تو نیاز دارم، با ذره ذره این وجود عاشق تو هستم و عاشقتر میشوم. با همان حال غریبِ خواستار به تو گفتم که سیر نمیشوم از تو، چطور میشود که از تو سیر نمیشوم؟ با چنگ و دندان یقه حال و الان را گرفتهام و انگار در تب و تابم که نگهش دارم و میدانم که نمیشود. و این نشدن و از ضعف اینکه این لحظات خوب را تنها میتوانم در قالب خاطرات خوشایند و لذتبخشی در حافظهام ثبت کنم به دلتنگی دچار میشوم. میدانم که قویترین حافظهها هم روزی دیگر جزئیات را به خاطر نمیآورند. میخواهم اینجا بنویسم که یادم بماند من با تمام اندوهی که همین لحظه در همین گوشه تختت، کنار همه چیزهایی که مال تو هستند و بوی تو را میدهند، با همه این دلتنگی نفسگیر، اسفند سال نود و هفت و درحالیکه نزدیک به یک ربع قرن زندگی کردهام آدم خوشبختی هستم. من آدم خوشبختی هستم که تو را دارم، آدم خوشبختی هستم که علیرغم احتمالی کم و ناممکن پیدایت کردهام، به خلوتت راه پیدا کردهام و به تو عشق میورزم. انگار یاد گرفتهام که همه چیز بلاخره روزی از دستم میرود و این تکاپویی که به آن دچارم و این چسبیدن به حال انگار نشات گرفته از همین ترس است. کاش میتوانستم همه این لحظههای با تو بودن را حداقل دو بار زندگی کنم. کافی نیست. هیچ چیز انگار کافی نیست. لذتبخش است اما کافی نیست، زیباست اما کافی نیست. امن بودن مهمترین خاصیت توست، میتواند خیالم راحت باشد که هستی، برای همیشه هستی چرا که بارها این را به من اثبات کردهای اما مگر من آن ترس کم اما همیشگی را میتوانم از اعماق قلبم بیرون کنم؟ دوستت دارم و کاش تا آخرین لحظه زنده بودنم این فرصت را داشته باشم که برایت یادآوری و تکرار کنم که دوستت دارم و خواهم داشت. من از خساست هستی به تنگ آمدهام و هراس دارم. مگر میشود در آغوشت بگیرم و به این فکر نکنم که اگر دفعه بعدی در کار نباشد چه؟ و باعث شود تنگتر به خودم بفشارمت و آرزو کنم که کاش تن من با تن تو یکی میشد. کاش میشد نگذارم که بروی و ساعتها همین جا در آغوشت بگیرم و دلشورههایم را آرام کنم. من الان که جزو کوچکی از این زندگیای هستم که در واحد ۳ خانه چند طبقهای در گوشه شلوغ شهر جریان دارد، احساس شعف میکنم. آن قدر سرشارم که حتی توانایی تمام کردن این نوشته را ندارم. من از این هستی خسیس چیزی به چنگ آوردهام که با هیچ دستاوردی در این جهان معاوضهاش نمیکنم. من تو را دارم و با اینکه تنها یک ساعت است که از تو دورم دلتنگت شدهام.
ای امن، ای اندوه بیپایان و شیرین، ای عشق، ای عشق.
یادم نمیرود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار میآمدم. یادم نمیرود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس میکردم. یادم نمیرود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمیرود که فلوکسیتین اثر نمیکرد. پتوی گرم اثر نمیکرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمیرود که احساس رهاشدگی، بیپناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمیرود که اشکم نمیآمد. خالی نمیشدم. آغوشی نبود. صدایی که نمیگفت آرام باش. گوشی که التماسهایم را نمیشنید؛ من نمیخواهم بمیرم. من نمیخواهم بمیرم. اسفند سال نود و هفت من تنها بودم. چند شبانهروز غذا نخورده بودم. اضطراب تمام تنم را گرفته بود. هزار بار از تخت تا دستشویی رفتم و آمدم و کسی نبود که در آغوشم بگیرد و مرگ را از یادم ببرد.
روزهای عجیبی را از سر میگذرانم. همه این دو ماه اخیر پر از ماجرا بود و آگاهی و درک و گذر. آگاهی به خطا، به تصمیمات نادرست، به آدمهای اشتباه، به مسیری سرگردان. نه میتوانم آن احساسات و تجربیات را نفی کنم و نه اصلا قصدش را دارم. نه بیراهههایی که رفتهام را انکار میکنم نه آدمهای بلاتکلیفِ ولمعطلی را که سعی میکردم با چنگ و دندان به راه بیاورم. نه احساسات خرج شده را میتوانم فراموش کنم و نه تجربیات کسب شده کماهمیتاند. تنها چیز باارزشی که از پس همه اتفاقات اخیر به دست آوردهام خودم هستم. تنها عمل درست هم توانایی بیرون کشیدن و رهایی خودم از بندهای متعفن روابطی بود که گرچه به ظاهر دوستانه و صمیمی بود اما حقیقتش جز پلشتی چیزی نبود. باری فکر میکنم که هنوز میتوانم به خودم تکیه کنم و نجات دهنده خودم باشم. همه چیز برایم با به انتها رسیدن سال قبل پایان پیدا کرد و دوست داشتم خیلی زودتر از اینها از نقطه پایان این فصل از زندگیام مینوشتم اما نشد. حالا که خوابم نمیبرد فکر کردم فرصت خوبیست که بنویسم؛ خوشحالم. از تمام اتفاقات اخیر راضی هستم و قلبم حالا امن و آرام است. حالا دیگر با خیالی راحت میتوانم از اتفاق زیبای این روزهایم بنویسم.
راستش آنچه بین من و تو میگذرد را اگر بخواهم در جملهها جا بدهم تنها حرفهای ناقص و نارسایی خواهند بود، اما چارهای جز نوشتن هم ندارم. چرا که هم ثبت کردن دلگذشتها و پیشامدها را دوست دارم و هم نوشتن کمکم میکند که این غلیان احساسات را به نوعی آرامتر کنم. از آخرین باری که دیدمت یا بهتر است بگویم بلاخره دیدمت، چهار روز میگذرد. هفته پیش دو بار دیدمت و هر دوبارش سرشار از لذت و س و آرامش بود. علاوه بر این باید بگویم مکالمهای که منجر به این دیدارمان شد یکی از لذتبخشترین مکالماتمان بود. اینکه میتوانم با تو به سادگی و صراحت حرف بزنم و از احساسات و نگرانیهایم بگویم نعمتیست که در هر رابطهای و به این راحتیها به دست نمیآید. به من گفتی که پختگیای در رفتار و عکسالعملهایم هست که خیالت را امن میکند اما من فکر میکنم این امنیت خاطر، تنها و یک طرفه به وجود نمیآید. این پویایی و امنیتی که در تعامل و رابطهمان هست را میستایم و به آن مغرورم.
شنبه هفته پیش از خواب بیدار شدم و دعوتت برای ناهار سر شوقم آورد. آنجا قول دادی که به زودی در خانهات همدیگر را ببینیم تا بتوانیم با خیال راحت وقت بیشتری بگذرانیم. راستش این حرف بعد از دو ماه و اندی دوری و دلتنگی قلبم را لرزاند و برای دیدار مجدد بیقرارم کرد. بلاخره پنجشنبه همان هفته از من خواستی که همراهیات کنم. با اینکه کمی پریشان بودم، بعد از اندکی دلداری و صحبت راضی شدم و خودم را به تو رساندم. و تازه بعد از دیدارت بود که فهمیدم تصمیم خوبی گرفتم. که تو مثل همیشه مرهم پریشانیهای منی.
کنار تو لحظهها انگار از دستم سر میخورند، زمان وزنی ندارد و گریزپا میشود. کاش میتوانستم همه آن عیشی که در کنار تو میگذرانم و به کام میگیرم را بنویسم، در اینجا یا هر جای دیگر و به هر شکلی که ممکن میشد ثبت کنم. اما ناتوانم. کنار تو آنقدر درگیر زندگی و زندگی کردن هستم که هیاهوی بیرون از آن خانه گرم را از خاطر میبرم. گاهی مثل همین شب اخیر حتی خواب را از خودم دریغ میکنم که بیشتر تماشایت کنم، بیشتر ببویمت. اما شبیه کسی که انگار آخرین لحظههای زیستنش باشد در طلب و عطشم که هر چه بیشتر از تو کامی ببرم. تو گویی فردایی نیست. تمام ثانیههایی که در آغوش توام تلاش میکنم که به خواب نروم اما نهایتا مغلوب آرامش و امنیت آغوشت میشوم.
و اما امشب؛ گاهی از این خساستی که زندگی در حق من به خرج میدهد به زانو میافتم. گاهی بیشتر میخواهمت و این محال، این حرمان، این یأس به هیئت درد دور تن و وجودم تنیده میشود. پریشان و مستأصلم میکند و به گریه میافتم. اما از این دردِ ناتمام، از این رنج جانکاه به کجا پناه ببرم؟ من از همه به تو پناه میآورم. از تو به دامان که بگریزم؟
ساعتهای زیادی شعر خواندم و گریستم و به این راه دشوار پیش رویم فکر کردم، به تاریکیهایی که قرار است در این راه گریبانم را بگیرد، لرزیدم و در خود مچاله گشتم اما روی از تو برنگرفتم. به تو پناه میآورم حتی از خودت، از دوست نداشتنت، از حرفهایت، از تمام معشوقههای احتمالیات، از همخوابههایت، از تمام تویی که دوستت دارم به خودت پناه میآورم. که من جز آغوشت موطن دیگری ندارم.
چند ساعتی میشود که از من دور شدهای. از آغوشم که به دور نگرانیهایت تنگ میشد. از دستهایم که سرت را به سینه میفشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمیشدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفتهای من بیدارم و به تمام شبها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر میکنم. به تو فکر میکنم که پاره جانی و از من دور افتادهای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شدهای. بخاطر تکتک روزهای دور از خانه دلواپس توام. در غروب جمعهٔ دلتنگی که تو را بوسیدم و بر سینه فشردمت و به راههای امن سپردمت دلم میخواست دستانم توانا بود که نگذارم بروی یا ببرندت اما نیستم عزیزجان. تنها اشک ریختم و اشک میریزم و آرزو میکنم که کاش این روزها زودتر بگذرند و راحتتر. ش. از تو پرسیده بود که چگونه میفهمی کسی را دوست داری و من از همان روز مدام به این سوال فکر کردم. امروز شک نداشتم که دوستت دارم. همان لحظه خداحافظی که در آغوشت به گریه افتادم، و طاقت نداشتم که رفتنت را تماشا کنم، که میدانستم از پیچ این پلهها که بروی دیگر به این زودیها برنخواهی گشت. تنها لحظهای بعد بود که دلم ملتمسانه میخواست به دنبالت بدوم و دستت را بگیرم که نروی. اما نمیشد. برای تو مینویسم نور دیده، برای تو که معنایی، تویی که عشقی، امنیتی، تمام خوبیهایی؛
مراقب خودت باش. دوستت دارم.
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتادهاند و بهانه نوشتن هم داشتهام اما انگار هزار سال است از اینجا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس میکنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفتهام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبودهاند. زندگی میگذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بیخوابی دست و پنجه میکنم و برای همین این ساعت از شب بیدارم. دلیل اینجا آمدنم هم خیلی خندهدار است؛ پنجشنبه شب قرار است محبوبم را ببینم و لباس مناسبی ندارم و آرزو میکردم هوا سرد شود. به این فکر افتادم که از لابهلای یادداشتهای پارسال سردربیاورم که سال پیش همین موقع هوا سردتر شده بود یا نه. باری، سر از نوشتن درآوردم.
نمیدانم این حال اخیرم را گردن کدام احدی بیندازم. خستهام و ناامید. احساس شکست میکنم. یک بازنده بیعرضه که در این میدان یکه و تنها هستم. صبر میکنم و چیزی عوض نمیشود. آدمها این شکست را گردن من میاندازند و این خشمگینم میکند. من بیچاره و مستأصل ماندهام. درحالیکه نمیدانم چه باید بکنم یا چرا انگار همه چیز اشتباه است و سر جایش نیست. بیش از همه احساس بیکفایتی روحم را میساید و دست از سرم برنمیدارد. با احساس بازنده بودنم نه میتوانم کنار بیایم و نه مقابله کنم. حتی از یک خواب راحت چند ساعته هم محروم شدهام.
بیدار شدهام و نیستی. حال غریبی دارم؛ ترکیبی از غم، آسودگی، دلتنگی، شعف و دلشوره. کاش با تو از خانه بیرون میزدم. احساس میکنم پاهایم را زنجیر کردهاند. دیشب تمام شده و فقط احساسات انباشته و سردرگم کنندهای در من باقی مانده است. همه آن لحظههای سعادت دلم میخواست زمان را نگه دارم، اما میگذشت و به این واقف بودم که چیزی از این لحظهها جز خاطرهای موهوم باقی نخواهد ماند. تو را به خودم میفشردم و میخواستم که از هم بشکافم. میخواهم که از هم بشکافم. تمامم از این خواستن لبریز شده است. آهنگ ترکی پس زمینه سر و صدای ماشینهای خیابان رو به اتاقت دارد تکرار میشود. با همان حال غریبِ خواستار به تو گفتم که سیر نمیشوم از تو، چطور میشود که از تو سیر نمیشوم؟ با چنگ و دندان یقه حال و الان را گرفتهام و انگار در تب و تابم که نگهش دارم و میدانم که نمیشود. و این نشدن و از ضعف اینکه این لحظات خوب را تنها میتوانم در قالب خاطرات خوشایند و لذتبخشی در حافظهام ثبت کنم به دلتنگی دچار میشوم. میدانم که قویترین حافظهها هم روزی دیگر جزئیات را به خاطر نمیآورند. میخواهم اینجا بنویسم که یادم بماند من با تمام اندوهی که همین لحظه در همین گوشه تختت، کنار همه چیزهایی که مال تو هستند و بوی تو را میدهند، با همه این دلتنگی نفسگیر، اسفند سال نود و هفت و درحالیکه نزدیک به یک ربع قرن زندگی کردهام آدم خوشبختی هستم. من آدم خوشبختی هستم که تو را دارم، آدم خوشبختی هستم که علیرغم احتمالی کم و ناممکن پیدایت کردهام، به خلوتت راه پیدا کردهام. انگار یاد گرفتهام که همه چیز بلاخره روزی از دستم میرود و این تکاپویی که به آن دچارم و این چسبیدن به حال انگار نشات گرفته از همین ترس است. کاش میتوانستم همه این لحظههای با تو بودن را حداقل دو بار زندگی کنم. کافی نیست. هیچ چیز انگار کافی نیست. لذتبخش است اما کافی نیست، زیباست اما کافی نیست. امن بودن مهمترین خاصیت توست، میتواند خیالم راحت باشد که هستی، برای همیشه هستی چرا که بارها این را به من اثبات کردهای اما مگر من آن ترس کم اما همیشگی را میتوانم از اعماق قلبم بیرون کنم؟ من از خساست هستی به تنگ آمدهام و هراس دارم. مگر میشود در آغوشت بگیرم و به این فکر نکنم که اگر دفعه بعدی در کار نباشد چه؟ و باعث شود تنگتر به خودم بفشارمت و آرزو کنم که کاش تن من با تن تو یکی میشد. کاش میشد نگذارم که بروی و ساعتها همین جا در آغوشت بگیرم و دلشورههایم را آرام کنم. آن قدر سرشارم که حتی توانایی تمام کردن این نوشته را ندارم. من از این هستی خسیس چیزی به چنگ آوردهام که با هیچ دستاوردی در این جهان معاوضهاش نمیکنم. من تو را دارم و با اینکه تنها یک ساعت است که از تو دورم دلتنگت شدهام.
ای امن، ای اندوه بیپایان و شیرین.
همین چند روز پیش بود که از شرایط گله داشتم و قرارم با آدمی به هم خورده بود یا درواقع او زده بود زیر همه چیز. خیلی بیانگیزه و اتفاقی رزومهام را برای کسی فرستادم و همان روز قرار مصاحبه گذاشتند و همان روز تماس گرفتند که فردا بیا سر کار و یک هفته آزمایشی کار کن. همینقدر ناگهانی و سریع. راستش شرایط بدی نیست و خیلی بهتر از قرار به هم خورده قبلی است اما نمیدانم چرا نمیتوانستم و یا درواقع هنوز هم نمیتوانم به چیزی خوشبین باشم.
امروز روز اول کاری بود. خوب بود. کاملا راضی بودم. هم از خودم و هم از وضعیت کلینیک. چند ساعت قبل از شروع کارمان با طاها دو ساعتی در کافه نشستیم و حرف زدیم. با اینکه دیگر مثل گذشته نمیتوانیم هر وقت که خواستیم همدیگر را ببینیم یا روزهای متوالی در خانه بمانیم و کارهای موردعلاقهمان را انجام دهیم، با اینکه بسیار دلتنگش میشوم و فرصت دیدارهایمان محدود است اما این شکل از کافه رفتن برایم لذتبخش است. یک جورهایی شبیه قصههاست. درمورد چیزهای زیادی حرف زدیم؛ راستش از طرفی نگرانی کار جدید و از طرفی دیگر خوردن قهوه در دوره پیاماس، صحبتهای پراکنده بیسر و ته یا شاید کابوس مرگی که صبح به گریهام انداخته بود باعث شد تپش قلب و دلشوره بگیرم. هر کدام پروپرانول خوردیم و روانه محل کار شدیم.
شب که کارم تمام شد خسته نبودم، دلتنگ طاها بودم، دلتنگ اینکه به خانهای برگردم که او منتظرم نشسته است یا من منتظر او. دلتنگ بودم و در دل امید داشتم برای روزهای پیش رو. در دل امیدوار بودم و راستش نمیشد به این فکر نکنم که نکند دوباره ناامید شوم.که اگر واقعبین باشیم لابد خواهم شد. اما کاش خسته نشوم. کاش زیاد دلتنگ نمانم. بلاخره به خانهای برگردم که بدانم کسی منتظر من است. نگران من است. امید من است. چراغ خانه است.
بهانه برای نوشتن بسیار است و فرصت اندک. ترک عادت روزانهنویسی هم مزید بر علت. هرچند که دوست داشتم بیشتر مینوشتم و ثبت میکردم. روزهای سختی از آخرین نوشته تا همین امروز بر ما گذشته و میگذرد. با این حال بهانههای دلگرمی کم نیستند.
شش ماه از روزهای کاریام در کلینیک میگذرد. بد نیست و خوب هم نیست. یک جورهایی پذیرفتهام که داستان شغل و منبع درآمد داستان تحمل است. عشق و لذتی وجود ندارد و اولویت رفع نیاز است. با این حال شکایتی جز ملال نیست.
زندگی کنار محبوب خوش میگذرد چرا که پناه و التیام و دلگرمیست. سختیهایی هم هست که نمیشود چشم پوشید اما همراهی غنیمت ارزشمندی است که آسان به دست نمیآید. برنامهریزی میکنیم، تصمیم میگیریم، درست پیش نمیرود، راه جدید میسازیم و امیدواریم.
خانواده مثل همیشه بزرگترین معضل و بیماری زندگیام است که راهحلی برایش پیدا نکردهام و به گمانم هرگز پیدا نخواهم کرد.
اشتیاق شدید به یاد گرفتن را با یادگیری زبان اسپانیایی برطرف میکنم. گاهی میخوانم، گاهی میبینم و بسیار میخوابم.
بزرگترین خواسته این روزهایم خانه کوچکی است از آن خودم. دلتنگم. دلتنگ جایی که نمیدانم کجاست، جایی که هرگز در آن نزیستهام. در آرزوی رها کردن سرزمینیام که هیچگاه با ما مهربان نبود. بیشتر از قبل از مرگ میترسم و شوق زندگی در من میجوشد.
درباره این سایت